زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

استقبال از نوروز 92

امروز صبح که از خواب بیدار شدیم کلی با زهرا سادات کار های خونه رو انجام دادیم اگرچه من کار میکردم و زهرا سادات خرابکاری میکرد و بعد از اون وسایل سفره هفت سین رو آماده کردیم و چیزهایی رو که نداشتیم یادداشت کردیم که بعد از ظهر که بیرون رفتیم تهیه کنیم بعد از ظهر به خونه مامانی رفتیم ولی مامانی هنوز از خ.نه ننه جان نیومده بود و زهرا سادات هم هی غر میزد که بریم خونه مامانی که نیست بعد یه دفعه دیدیم که مامانی همراه ننه جان اومده خونه زهرا سادات که سر از پا نمیشناخت و کلی ذوق کرد شب هم ننه جان رو به خونه خودشون رسوندیم و بعد رفتیم وسایلی رو که برای سفره هفت سین لازم داشتیم خریدیم ماهی .شمع .که زهرا سادات برای خودش جداگانه شمع های کوچیکی خرید و هی ...
29 اسفند 1391

ولادت حضرت زینب (س)

امروز صبح که زهرا سادات از خواب بیدار شد سریع صبحانه خوردیم و چون بیرون زیاد کار داشتیم زهرا سادات رو به خونه مامانی بردم ولی کلا یادم رفته بود که باید امروز میرفتیم خونه رقیه خانم جشن برای همین وقتی کهمامانی بهمون گفت که باید بریم خونه رقیه جشن حسابی شوکه شدم از اینکه یادم رفته بود ولی عصر بهمراه مامانی و فاطمه به اونجا رفتیم و خیلی بهمون خوش گذشت بعد از اونجا به خونه مامانی رفتیم و زهرا سادات که عصر اصلا نخوابیده بود بی حوصله بود و حوصله اینکه با پارسا و پویان بازی کنه رو هم نداشت و زود اومدیم خونه
29 اسفند 1391

3 اسفند تولد حامد و حسام

      از چند روز قبل که دایی مصطفی دعوت کرده بود که پنج شنبه شب به تولد حامد و حسام بریم تو این فکر بودیم که براشون چی هدیه بگیریم تا اینکه با مامانی رفتیم و براشون هدیه اونماز نوع اسباب بازی گرفتیم و روز پنج شنبه هم زهرا سادات ظهرش که خانم طبق معمول نخوابیده بود و همینکه ما میخواستیم بریم خونه دایی مصطفی خوابش برد و ما مجبور شدیم تا ساعت ٨ شب خونه بمونیم تا زهرا سادات کمی بخوابه تا اونجا سر حال باشه و بتونه با بچه ها بازی کنه وقتی که به خونه دایی مصطفی رسیدیم همه اومده بودن و ما آخرین نفراتی بودیم که رسیدیم ولی یه جشن تولد خوب رو پشت سر گذاشتیم و کلی به بچه ها خوش گذشت و حامد و حسام هم هدیه های خوبی گرفتن دست دا...
7 اسفند 1391
1